من یک شکلات گذاشتم توی دستش .او یک شکلات گذاشت توی دستم . من بچه بودم . او هم بچه بود. سرم را بالا کردم او هم سرش را بالا کرد . دید که مرا میشناسد . خندیدم . گفت :« دوستیم ؟ » گفتم : «دوست دوست » گفت : « تا کجا؟» گفتم : دوستی که « تا » ندارد !. گفت : « تا مرگ ! » خندیدم و گفتم : « گفتم که تا ندارد ! »
گفت : « باشد ، تا پس از مرگ !»
شجاعت مـے خواهد وفادار احساسـے باشـے کــ ِ میدانـے شکست مـے دهد روزے نفس ـهاے تنهایـــے دلت را
شبیـــه کســـی شده ام
کــه پشتـــــــ دود سیگــارش با خود می گویــد : … بایــد تـَرکـــــــ کنـــم ! ســیگــار را… خانــــه را… زندگـــی را…
و باز پُــکــی دیگــــر می زند
برای نبودن که همیشه لازم نیستــــــــــ راه دوری رفته باشی میتوانی همین جا پشت تمـــــــــام ِ بغضهایت ، گم شده باشی این روزها خوبم ، کار میکنم ، شعر میخوانم قصه می نویسم و گـــــــــــاهی دلم که برایتــــــــــــ . . . تنگ میشود تمام خیابانها را ، با یادتـــــــــــ . . . پیاده میروم